معنی لقب هوشنگ

واژه پیشنهادی

لقب هوشنگ

پیشدادی

حل جدول

لقب هوشنگ

‌پیشداد


هوشنگ

دومین پادشاه پیشدادی

لغت نامه دهخدا

هوشنگ

هوشنگ. [ش َ] (اِ) به معنی امر اول باشد و هوش و آگاهی و عقل و خرد را نیز گویند. (برهان).

هوشنگ. [ش َ] (اِخ) آلب خان بن دلاور، دومین از غوریان مالوه ٔ هند از 808 تا 838 هَ. ق. (ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام).

هوشنگ. [ش َ] (اِخ) دومین پادشاه پیشدادی پسر سیامک بن کیومرز بوده و بعضی نسبت او را چنین تحقیق کرده اند: هوشنگ بن فردادبن سیامک بن میشی بن کیومرز. وی بعد از کیومرز پادشاه شد و از دیماوند که مکان کیومرز بود به پارس رفته در استخر آرامگاه گزید. بنابراین آن زمین را بوم شاه نام نهادند. او پادشاهی دانا و بینا و یزدان ستای و عادل بوده و او را پارسیان پیغمبر بزرگ شمارند و گویند بر وی کتاب آسمانی نازل شده و آن مشتمل بر سی وهشت آیه بوده و ساسان پنجم بعد از او آن را ترجمه کرده و داخل کتب پیغمبران بعد از مه آباد و دساتیر اینک حاضر است و مجمع آن نامها است. و گویند فارس نام پسری داشته که زبان فارسی ملک فارس منسوب بدو است. تصرفات و اختراعات بسیار از او نوشته اند و کلمات حکمت از او نقل کرده اند و شهر سوس و کوفه را از بناهای او دانسته اند. ازهنگام وفات کیومرز تا هوشنگ دویست وبیست وسه سال فاصله بوده و پانصد سال او عمر نموده و کتاب جاودان خرد از تألیفات او است که در حکمت عملی نگاشته. گنجوربن اسفندیار که از سلاطین عجم است آن را از فارسی قدیم به زبان متداول ترجمه نموده، حسن بن سهل برادر فضل ذوالریاستین وزیر مأمون عباسی آن را به زبان عرب نقل نموده و استاد ابوعلی مسکویه به الحاق حکمت های فرس وهند و روم و عرب آن را انجام داد. و آن کتاب را هوشنگ شاه برای پند و اندرز پسر خود و ملوک آینده مرقوم نموده بود و در بعضی تواریخ برخی از آن ثبت است. کتب هوشنگ متعدد بوده است. در زمان خلافت عمربن خطاب به حکم او کتب ایران همه سوختند و از کتاب وی چند ورق به دست شهاب الدین مقتول افتاده بود و بدان عمل مینمود. چون بر انوشیروان عادل معلوم شد که عرب بر عجم غلبه خواهند جست، جاویدان خرد را در جوف شکم آهویی زرین نهاده در ایوان خود مدفون نموده بود و در زمان مأمون ذوبان نام هندی آن را برآورده نزد مأمون برده بعضی را به عربی ترجمه کردند و تتمه را که چهارصد ورق بود به هند برده قدردانان ضبط و ترجمه کردند و به دیگران نشر نمودند. مدت پادشاهی او را چهل سال گفته اند. (انجمن آرا). در داستان ملی ما هوشنگ دومین پادشاه ایران است که پس از کیومرث به پادشاهی هفت کشور نشست. پدرش سیامک در جنگ با دیوان کشته شد و هوشنگ انتقام پدر را از دیوان گرفت و آنگاه که کیومرث رخت از جهان بربست او بجای نیا به فرمانروایی نشست و چهل سال سلطنت راند و آهن و آتش را کشف کرد و جشن سده را آئین نهاد و آب از دریاها برآورد و در جویها روان ساخت و کشاورزی و به دست آوردن پوشیدنیها را از پوست حیوانات به مردم آموخت، اما در اوستا هوشنگ پهلوان بزرگ ومرد پارسای مقدسی است که نامش هئوشینگهه و نزدیک به تمام موارد ملقب به پَرَذات َ است. این کلمه ممکن است به نخستین قانون گزار یا نخستین مخلوق تعبیر شود و همین لفظ است که در پهلوی به پَشدات و در زبان دری به پیشداد مبدل شد. عنوان پیشداد در اوستا تنها خاص هوشنگ است، ولی در مآخذ پهلوی و اسلامی بر دسته ای از شاهان [از هوشنگ تا کیقباد] اطلاق میشود و یقیناً این نام را از همین لقب هوشنگ که مؤسس سلسله ٔ پیشدادی تصور میشد گرفته اند. در اوستا نام هوشنگ چندین بار آمده است و در همه ٔ آنها نام هوشنگ در مقدمه ٔ نام شاهان و پهلوانان ذکر شده مگر در فروردین یشت [یشت 13] که در مقدمه ٔ نام پهلوانان و شاهان نام ییمه آمده و پس از آنکه از آخرین شاه یعنی کوی هوسروه (کیخسرو) یاد شد نام عده ای از پهلوانان آمده است که هوشنگ هم جزو آنان است و از این طریق باید گفت فروردین یشت وقتی نگاشته شده که هنوز نام پهلوانان و شاهان قدیم در موارد معین بعدی ثبت نشده و سلسله ٔ شاهان و پهلوانان کاملاً مرتب نگردیده بود و ازاین روی سلسله ٔ شاهان فروردین یشت اصیل تر و قدیم تر از یشت های دیگر است، یعنی این یشت خاصه قسمتهای مربوط به شاهان و پهلوانان متعلق به ازمنه ٔ بسیار قدیم و دوره ٔ نزدیک به تدوین گاتاها است. در جزو نسکهای اوستای عهد ساسانی نسکی به نام چهرداد بود که حکم تاریخ داستانی ایران قدیم را داشت و خلاصه ٔ آن در دینکرد [کتاب 8 فصل 13] نقل شد.در چهرداد نسک نسب نامه ٔ هوشنگ فرقی با بندهشن داشت، چه بنابر آنچه در چهرداد نسک آمده بود هوشنگ نواده ٔگیومرد و از فرزندان سه گانه ٔ مشیگ بود و از دو فرزند دیگر یکی ویگرد و دیگری تاز نام داشت، اما در بندهشن میان هوشنگ و گیومرد سه نسل فاصله است و به هرحال در کتاب هشتم دینکرد چنین آمده است که رسم زراعت و دهانکانیه [یا دهکانیه = دهقانی = اصل مالکیت] را وی گرد پیشداد پدید آورد و دهیوپتیه (دهوفذیه) یعنی اصل حکومت و سلطنت را که مراد از آن حمایت و هدایت و نگاهبانی خلق است، هوشنگ پیشداد ایجاد کرد. آنچه از اوستا راجع به هوشنگ نقل شد قدیمترین احادیثی است که در این باب میان قوم ایرانی وجود داشته و تا این روزگار برجای مانده است. بر روی هم و تا آنجا که از این روایات مستفاد میشود هوشنگ پیشداد را باید چنین تعریف کرد: هئوشینگهه پرذات نخستین کسی است که به خواست اهورمزدا و امشاسپندان ویزتان بر پهنای هفت کشور سلطنت یافت و نه تنها فرمانروای آدمیان بود بلکه بر دیوان و جادوان و بدکیشان و کاویان و کرپانان هم فرمانروایی مینمود. دیوان را منکوب و مقهور کرد و کارشان را به جایی رسانید که از ترس او به تاریکیها پناه بردند. این پادشاه دو بهره از دیوان مازندرانی و بدکیشان وَرِن را بکشت و برای خداوند فرشتگان بر قله ٔ کوه مقدس هرا قربانیها کرد. هوشنگ تقریباً در همه ٔ داستانهای قدیم ایرانی جز بعض معدود نخستین شاه هفت کشور شمرده شده است، ولی بنابر بعض مآخذ اسلامی در ایران قدیم برخی چنین می پنداشتند که تَخم َاُروپ َ (تهمورث) نخستین شاه جهان و پدیدآرنده ٔ شاهی بود و باید گفت که این سخنان و روایات لاشک اصلی قدیمتر داشته و از منابعی کهن در این آثار راه جسته بود. ریشه ٔ اوستائی نام هوشنگ [هئوشینگهه] کاملاً روشن نیست:
چهل سال با شادی و کام ساز
به داد و دهش بود آن سرفراز
زمانه ندادش هم آخر درنگ
شده شاه هوشنگ با هوش و هنگ.
فردوسی.
گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود.
فردوسی.
برای تفصیل مطلب رجوع به حماسه سرائی در ایران تألیف ذبیح اﷲ صفا ص 384 به بعد شود.

هوشنگ. [ش َ] (اِخ) پسر سیامک. نام فرزند چهارم آدم علیه السلام است که یکی از سلاطین پیشدادی بود. گویند آتش و آهن در زمان او به هم رسید وآلات زراعت کردن ساخت و جویها روان کرد و شهر و عمارت بنا نهاد و شیاطین را از مخالطت آدمیان دور گردانید. و بعضی گویند ارفخشدبن سام اوست و پیغمبر است و کتاب جاویدان خرد که به جاوید نام اشتهار دارد از او یادگار مانده است. (برهان). قسمتی از گفته ٔ صاحب برهان بر اساسی نیست. رجوع به هوشنگ فرزند سیامک شود.


آیین هوشنگ

آیین هوشنگ. [ن ِ ش َ] (اِخ) نام کتابی موضوع و برساخته که در آن فلسفه ٔ یونانی مترجَم به عربی را با اصطلاحات و لغات عرب، به اجزاء قسمت و هر جزء را به یکی از مردان اساطیری تاریخ ایران نسبت کرده اند. و انتخاب این نام شاید به تناسب پاره ای از ابیات فردوسی است:
به ما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست.
فردوسی.
بگشتی ز دین کیومرّثی
هم از راه هوشنگ و طهمورثی.
فردوسی.
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار.
فردوسی.
همه کوهشان بود آرامگاه
چنین بود آیین هوشنگ شاه.
فردوسی.


لقب

لقب. [ل َ ق َ] (ع اِ) نام که دلالت بر مدح یا ذم کند. اسمی معنی مدحی یا ذمی را. آن نام که پس از نام نخستین دهند کسی را و حاوی مدحی یا ذمی باشد.نامی که در آن معنی مدح یا ذم منظور باشد به خلاف علم که در آن هیچ معنی منظور نباشد. (غیاث). جرجانی گوید: ما یسمی به الانسان بعد اسمه العلم من لفظ یدل علی المدح او الذّم لمعنی فیه. (تعریفات). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در لغت کلمه ای را گویند که آن تعبیر از چیزی کند و در اصطلاح علمای عربیت علمی باشد که مشعر بر مدح یا ذمی باشد به اعتبار معنی اصلی آن وصرّح بذلک المولوی عصام الدین فی حاشیه فوائد الضیائیه فی المبنیات - انتهی. پاچنامه. پاژنامه. علاقیه. (منتهی الارب). نبز. ورنامه و نام بد. (مهذب الاسماء).بارنامه. (دهار) (مجمل اللغه). بارنام. (مجمل اللغه). برنامه. نَقَر. نَقِر. قِزی. ج، اَلقاب. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید:... این کلمه با لفظ یافتن، گرفتن، کردن، نهادن و دادن مستعمل است:
آن کت کلوخ روی لقب کرد نغز کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.
منجیک.
به شهری کجا نرم پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
کسی را که بینی تو پای از دوال
لقب شان چنین بود بسیار سال.
فردوسی.
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب.
فرخی.
ما را سخن فروش نهادی لقب، چه بود
خواجه ز ما به زر نخریدی همی سخن.
فرخی.
تریاق بزرگ است و شفای همه غمها
نزدیک خردمندان می را لقب این است.
منوچهری.
آنچه غرض بود بیاوردم از این سه لقب: ذوالیمینین، ذوالریاستین و ذوالقلمین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137). وی را [محمود را] لقب سیف الدوله کردند. (تاریخ بیهقی ص 197). و با خانان ترکستان مکاتبت کنند و ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند. (تاریخ بیهقی ص 294). در منشور، این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند. (تاریخ بیهقی ص 361).
نشگفت کز او من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است.
ناصرخسرو.
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارث فعل کرام باید کرد.
ناصرخسرو.
چه چیز است، چیزی است این کز شرف
رسولش لقب داد سحر حلال.
ناصرخسرو.
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب.
ناصرخسرو.
از دم خصمانت چون اشک حسام افسرده گشت
اشک را گوهر لقب دادند بر روی حسام.
امیرمعزی.
جود ترا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار.
امیرمعزی.
لقب تو چه سود صدر اجل
چون اجل هست سوی تو نگران.
ادیب صابر.
و چون هیچ دستاربند را لقب نبود، ابوالقاسم عباد را که عالم شیعی بود صاحب کافی نوشتندی و در آن هنگام که ابوبکر باقلانی را لقب نبود محمد نعام حارثی را شیخ مفید گفتندی. (النقض ص 45).
رزق جستن به حیله شیطانی است
شیطنت را لقب حیل منهید.
خاقانی.
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کدرآمیخته اند.
خاقانی.
روز جوهرنام و شب عنبرلقب
پیش صفه ش خادم آسا دیده ام.
خاقانی.
مه حلقه به گوش تو نمی زیبد
دُر حلقه به گوش تو لقب دارد.
خاقانی.
دوشم لقبی دادی کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی.
خاقانی.
تانام آن زمین شد هم سد آب حیوان
القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر.
خاقانی.
ادریس قضابینش و عیسی روان بخش
داده لقبش در دو هنر واضع القاب.
خاقانی.
در خطبه ٔ کرم لقبش صدر عالم است
برمهر ملک صدر مظفر نکوتر است.
خاقانی.
و اسباب دولت و قدرت و جاه و حشمت او زیادت میشد تا او را امیرالامراء المؤید من السماء لقب دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
این گروه ارچه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند.
نظامی.
گرچه بر روی رقعه ٔ شطرنج
لقب چوب پاره ای شاه است.
سیف اسفرنگ.
مرا مپرس که چونی به هر لقب که تو خوانی.
سعدی.
منیر سوخته دل را لقب سمندر کن
که بوالهوس نسزد این خطاب رنگین را.
ملا ابوالبرکات منیر.
یافت چو اورا لقب مهر سپهر سخن
هر غزلش را قدر عقد ثریا نوشت.
ملاطغرا.
دو آتش ز نرگس گرفته لقب
به ریحان تر لیفه اش هم نسب.
ملاطغرا.
لقاعه و تلقاعه؛ لقب نهنده مردم را. (منتهی الارب). ذبیح اﷲ؛ لقب اسماعیل. صدیق، لقب ابوبکر. ذومره؛ لقب جبرئیل (ع). اعجب جاهلا؛ لقب مردی. (منتهی الارب). تأبطّ شراً؛ لقب شاعری از عرب. (تاج العروس). هندوشاه در تجارب السلف آرد:... عرب را القاب رسم نبوده است و وقتی که خواستندی تعظیم کسی کنند و مخاطبه نام او بر زبان برانند کنیه ٔ او بگفتندی اما القاب، آیین سلاطین عجم است، مثل بنی بویه و بنی سلجوق، چه هرگاه مثل امثله ٔ ایشان به حضرت خلافت می آوردند القاب بسیار نوشته خلفا آن را مستحسن میدانستند و ایشان نیز بر همان قاعده بنوشتند، اما عدول از لقبی به لقبی به جهت آن کردند که نامها متفاوت است، نام هست که از نامی بهتر است. قال (ص) خیرالاسماء ما عبد و حمد و شک نیست که محمود و نصیر و سعید نیکوتر از کلیب و نمیر و ذویب است و کنیه ها نیز متفاوت است... و همچنین القاب نیز متفاوت است یا به حسب معانی یا به حسب عذوبت الفاظ یا به حسب فخامت، یعنی بزرگی یا به حسب کثرت و قلت استعمال و شک نیست که نصیرالدین و مؤیدالدین و عون الدین و عضدالدین و معزالدین بزرگتر است از نجم الدین و شمس الدین و کرزالدین و تاج الدین، هم از روی معنی و هم از روی لفظ. اما از روی معنی جهت آنکه نصیر و عضد و معزّ و ما اشبهها وزراء را مناسب تر است از دیگر القاب و امااز جهت لفظ به ذوق می توان دانست که حروف این القاب و ترکیب آن خوشتر است از حروف نجم و کرز و تاج و این معنی را جز به ذوق ادراک نتوان کرد چنانکه در علم معانی [و] بیان گویند. بناء علی هذه القاعده، خلفا چون خواستندی که کسی را بزرگ گردانند و مراتب عالی بخشند هیچ دقیقه از دقایق اجلال و تعظیم فرونمی گذاشتندتا حدّی که بر در سرای جای ایستادن اسب آن کس هم معین می گردانیدند و اگر لقب او مناسب منصب و بزرگی نمی بود از برای تعظیم لقبی معین می کردند نیکوتر از اوّل و گویی این نوع تصرفی است که اگر کسی بنده ٔ خرد نام او را تغییر کند و می شاید که این نوع را مطلقا به ارادت مغیر نسبت کنند بی ترجیحی از روی معنی یا از روی لفظ، پس تغییر القاب را دو سبب باشد و هر دو نیکوست. (تجارب السلف صص 349-350). صاحب سیاستنامه آرد: دیگر القاب بسیار شده است و هرچه بسیار شود قدرش نبود و خطرش نماند همه ٔ پادشاهان و خلفا در لقب تنگ مخاطبه بوده اند که از ناموسهای مملکت، یعنی نگاه داشتن القاب و مراتب و اندازه ٔ هر کس است چون لقب مرد بازاری و دهقانی همان باشد که لقب عمیدی هیچ فرقی نبود میان وضیع و شریف و محل معروف و مجهول یکی باشد و چون لقب عالم و جاهل یکی باشد تمیز نماند و این در مملکت روا نباشد و همچنین لقب امرا و ترکان حسام الدوله و سیف الدوله و امین الدوله و مانند این بوده است و لقب خواجگان و عمیدان و متصرفان عمیدالدوله و ظهیرالملک وقوام الملک و مانند این و اکنون تمیز برخاست و ترکان لقب خواجگان بر خویشتن می نهند و خواجگان لقب ترکان و به عیب نمی دارند و همیشه لقب عزیز بوده است، حکایت: چون سلطان محمود به سلطانی بنشست از امیرالمؤمنین القادرباﷲ لقب خواست. او را یمین الدوله لقب داد و چون محمود ولایت نیمروز گرفت و خراسان و هندوستان تا سومنات و جمله ٔ عراق [را] گرفت خلیفه را رسول فرستاد با هدیه و خدمت بسیار و از او زیادت القاب خواست اجابت نکرد و گویند ده بار رسول فرستاد و سود نداشت... و خاقان سمرقند را سه لقب داده بود: ظهیرالدوله و معین خلیفهاﷲ و ملک الشرق و الصین، و محمود را از آن غیرت همی آمد. دیگر بار رسول فرستاد که من همه ولایت کفر بگشادم و به نام تو شمشیر میزنم و خاقان را که نشانده ٔ من است سه لقب داده ای و مرا یک لقب با چندین خدمت. جواب آمد که لقب تشریفی باشد مرد را که بدان شرف او بیفزاید و معروف شود و تو خود شریفی و معروف، ترا خود لقبی تمام است، اما خاقان کم دانش است و ترک و نادان، التماس او از برای این وفا کردیم... تو ازهر دانشی آگاهی و به ما نزدیکی و نیت ما نیکوتر از آن است در حق تو که می پنداری... محمود چون این سخن بشنید برنجید. در خانه ٔ وی زنی بود ترک زاده و نویسنده و زبان دان و اغلب وقت در سرای محمود آمدی و با محمود سخن و طیبت گفتی و خواندی. روزی پیش محمود نشسته بود و طیبتی همی کرد، محمود گفت: هرچند که جهد میکنم تا خلیفه لقب من بیفزاید فایده نمی دارد و خاقان که رعیت من است چندین لقب دارد... (الی آخر الحکایه) با این همه هواخواهی و خدمتهای پسندیده و کوشش محمود، او را امین المله زیادت کردند و تا محمود زیست او را یمین الدوله و امین المله لقب بود و امروز کمتر کسی را اگر ده لقب کمتر نویسند خشم گیرد و بیازارد و سامانیان که چندین سال پادشاه بودند هر یکی را یک لقب بود.نوح را شاهنشاه خواندند و پدرش را امیر سدید و جدّش را امیر حمید و اسماعیل بن احمد را امیر عادل... و لقب قضاه و ائمه و علماء چنین بوده است: مجدالدین، شرف الاسلام، سیف السنه، زین الشریعه، فخرالعلماء و مانند این از برای آنکه کنیت اسلام و سنت و علم و شریعت به علماء تعلق دارد و هرکه او نه عالم باشد و این لقبها بر خویشتن نهد، پادشاه باید که او را مالش دهد و رخصت ندهد... و همچنین سپهسالاران و امرا و مقطعان را به دوله بازخوانده اند، چون: سیف الدوله و حسام الدوله و ظهیرالدوله و مانند این، و عمیدان و متصرفان را به ملک لقب دهند، چون: شرف الملک و عمیدالملک و نظام الملک و کمال الملک. و عادت نرفته بود که امیرترک لقب خواجگان بر خود نهد یا خواجگان لقب اکابر سپاه و ترکان بر خود نهند و بعد از روزگار... آلب ارسلان... قاعده ها بگشت و تمیز برخاست و لقبها درآمیخته شد و کمتر کسی بزرگتر لقبی میخواست به او میدادند تا لقب خوار شد واز بویهیان که در عراق از ایشان بزرگتر نبود لقب ایشان عضدالدوله و رکن الدوله و وزیرانشان را لقب استادجلیل و استاد خطیر و از همه وزراء فاضلتر و بزرگتر صاحب عباد لقبش صاحب کافی الکفاه بود و لقب وزیر سلطان محمود غزنوی شمس الکفاه و پیش از این در لقب ملوک دنیا و دین نبود امیرالمؤمنین المقتدی بامراﷲ در القاب سلطان ملکشاه رحمه اﷲ معز الدنیا و الدین درآورده بود. بعد از وفات او سنت گشت برکیارق را رکن الدنیا والدین و محمود را ناصر الدنیا و الدین و اسماعیل رامحیی الدنیا و الدین و سلطان محمد را غیاث الدنیا والدین و زنان ملوک را هم این لقب الدنیا و الدّین نویسند و این زینت و ترتیب در القاب ابنای ملوک درفزود و ایشان را این لقب سزاست از جهت آنکه مصلحت دین ودنیا در مصلحت ایشان بازبسته است و جمال ملک و دولت در بقای پادشاه متصل است. این عجب است که کمتر شاگرد یا عامل ترک یا غلامی که از او بدمذهب تر نیست و دین و ملک را از او هزار فساد و خلل است خویشتن را معین الدین و تاج الدین و مانند این لقب کرده اند... پیش ازاین گفته آمد که لقب دین و اسلام و دولت در چهار گروه رواست: یکی پادشاه و یکی وزیر و یکی عالم و چهارم امیری که پیوسته به غزا مشغول باشد و نصرت اسلام کند و بیرون از این هرکه لقب دین و اسلام در لقب خویش آرد، او را مالش دهند تا دیگران عبرت گیرند. غرض از لقب آن است که تا مرد را بدان لقب بشناسند به مثل در مجلسی یا در مجمعی که صد کس نشسته باشند در آن جمله ده تن را محمد نام باشد، یکی آواز دهد که یا محمد، هر ده محمد را آواز باید داد و لبیک باید گفت که هر کسی چنان پندارد که نام او میبرند. چون یکی را مختص لقب کنند و یکی را موافق و یکی را کامل و یکی را سدید ویکی را رشید و مانند این چون به لقبش بخوانند در وقت بداند که او را میخوانند و گذشته از وزیر و طغرائی و مستوفی و عارض سلطان و عمید بغداد و عمید خراسان نباید که هیچ کس را در لقب «الملک » گویند الا لقب بی «الملک »، چون: خواجه رشید و مختص و سدید و نجیب و استاد امین و استاد خطیر و تکین و مانند این تا درجه ومرتبت مهتر و کهتر و خرد و بزرگ و خاص از عام پیدا شود و رونق دیوان بر جای باشد. چون مملکت را استقامتی بود بزودی پدیدار آید پادشاهان عادل و بیداردل بی تفحص کارها نکنند و رسم و آئین سلف پرسند و کتب خوانند و کارها به ترتیب نیکو فرمایند و لقبها به قاعده ٔخویش بازبرند و سنت محدث برگیرند بر رای قوی و فرمان روا و شمشیر تیز.


لقب نامه

لقب نامه. [ل َ ق َ م َ / م ِ] (اِ مرکب) فرمان لقب. || دارنده ٔ فرمان لقب:
بدان کیمیا ماریه میر گشت
لقب نامه ٔ علم اکسیر گشت.
نظامی.

نام های ایرانی

هوشنگ

پسرانه، هوش و درایت، نام یکی از سلاطین پیشدادی و فرزند سیامک، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند سیامک پادشاه پیشدادی

پسرانه، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند سیامک پادشاه پیشدادی

عربی به فارسی

لقب

نام خانوادگی , کنیه , لقب , عنوان , لقب دادن

فارسی به عربی

لقب

اضافه، صفه، علامه، عنوان، کنیه، لقب

تعبیر خواب

لقب

به شما یک لقب می دهند: ۱- سود فراوانی از کارتان نصیب شما می شود ۲- اطرافیان درباره شما پرگوئی می کنند
شما به یکنفر لقب می دهید: یک هدیه دریافت خواهید کرد
از یک لقب چشم پوشی میکنید: اعتبار و احترام خود را از دست می دهید.
- کتاب سرزمین رویاها

معادل ابجد

لقب هوشنگ

513

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری